درباره وبلاگ


سلام امیدوارم لحظات شاد و خوشی را در این وبلاگ سپری کنید.. با تشکر : از بازدید شما دوستان عزیز.


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 24
بازدید کل : 41059
تعداد مطالب : 41
تعداد نظرات : 15
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


گزیر نوین
سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:, :: 8:35 ::  نويسنده : 2fan

 

مینی بوس پر از مسافر به سوی مقصد در حرکت بود که مردی

 رومی بینن که تلو تلو می خورده و منتظر تاکسی بوده. فکر می کنن

حالش بده، توقف می کنند و مرد بی چاره رو سوار می کنند. همین که

راه می افتند، مرد مست به دور و برش نگاهی می کنه و می گه:

 عقبی ها بی شرفن، جلویی ها بی شعورن، سمت راستی ها خرن

 و سمت چپی ها گاون ! راننده مینی بوس شاکی می شه و چنان

 می کوبه روی ترمز که همه ی مسافرها روی همدیگه می افتند! 

راننده میاد مرد مست رو از زیر دست و پای مسافرها می کشه بیرون

 و می گه: مردک ! اگر جرات داری یک بار دیگه بگو کی خر و گاو و

 بی شعوره! مرد مست با کمال خونسردی می گه:

من از کجا بدونم؟ با اون ترمزی که تو کردی همه قاطی شدند!

 



پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, :: 21:51 ::  نويسنده : 2fan

 

 

دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود. در آنجا

 مقابل درواره های بهشت می ایستد ، سپس دیوار بزرگی

می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار دارد از

فرشته می پرسد : این ساعت ها برای چه اینجا قرار

 گرفته اند؟ فرشته پاسخ می دهد: این ساعت ها

ساعت های دروغ سنجند و هر کس روی زمین یک

ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد دروغی بگوید

عقربه ساعت یک درجه جلوتر می رود.

دروغ گو گفت:چه جالب آن ساعت کیه؟ فرشته پاسخ داد:

 مادر تزار او حتی یک دروغ هم نگفته ، بنابراین ساعتش ،

 به هیچ وجه حرکت نکرده است. واین باور کردنی نیست

خوب آن ساعت کیه؟ فرشته گفت:ساعت آبراهم لینکن هستش

عقربه ها ش دوبار تکان خورد. خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست؟

فرشته پاسخ داد : آن ساعت در اتاق کار سرپرست فرشتگان است ،

چون از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند.



پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, :: 21:48 ::  نويسنده : 2fan

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :بین شما کسی

 هست که مسلمان باشد ؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه

 کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد، بالاخره پیرمردی با

ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد

بدنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند،

 جوان با اشاره به  گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد

تمام آنها را قربانی کند وبین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از

مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگرد و

 شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد جوان با چاقوی

 خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری

در بین شما هست ؟افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان

پیرمرد را بقتل رسانده  نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ،

پیش نماز رو به جمعیت  کرد و گفت :چرا نگاه میکنید ،

به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن

کسی مسلمان نمی شود



سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, :: 20:47 ::  نويسنده : 2fan

اتومبیل مردی كه به تنهایی سفر می كرد در نزدیكی صومعه ای

 خراب شد.مرد به سمت صومعه رفت و به رئیس آنجا گفت :

ماشین من خراب شده. می توانم شب را اینجا بمانم؟ رئیس

بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و

حتی ماشین او را تعمیر كردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست

بخوابد صدای عجیبی شنید.صدای كه تا قبل از آن هرگز نشنیده بود

صبح فردا از راهبان صومعه پرسید كه صدای دیشب چه بوده اماآنها

به وی گفتند:ما نمی توانیم این را به تو بگوییم چون تو راهب نیستی

مرد با نا امیدی تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.چند سال بعد ماشین

 همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد. راهبان بازهم

او را به صومعه دعوت كرده،ازاوپذیرایی و ماشینش را تعمیر كردند.

آن شب بازهم او آن صدای مبهوت كننده عجیب را كه چند سال قبل

شنیده بود،شنید. صبح فردا پرسید كه آن صدا چیست اما راهبان باز

هم گفتند:ما نمی توانیم این را به تو بگوییم.چون تو یك راهب نیستی

این بار مرد گفت:بسیار خوب، اگر تنها راهی كه من می توانم پاسخ

سوال را بدانم این است كه راهب باشم، من حاضرم بگوئید چگونه

 می توانم راهب بشوم؟ راهبان پاسخ دادند تو باید به تمام نقاط كره

زمین سفر كنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود

 دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی.

 وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یك راهب خواهی شد.

مرد تصمیمش را گرفته بود.رفت و ۴۵سال بعد برگشت و در صومعه

 را زد. مرد گفت:‌من به تمام نقاط كره زمین سفر كردم و عمر خودم

را وقف كاری كه از من خواسته بودید كردم.تعداد برگ های گیاه دنیا

***,***,***,***,۲۴۵ عدد است.و ***,***,***,***,۸۶۲ سنگ روی

 زمین وجود دارد راهبان پاسخ دادند: تبریك می گوییم . پاسخ های تو

كاملا صحیح است اكنون تو یك راهب هستی . ما می توانیم منبع آن

صدا را به تو نشان بدهیم. رئیس مرد را به سمت یك در چوبی راهنمایی

 كرد و به مرد گفت:صدا از پشت آن در بود. مرد دستگیره در را چرخاند

 ولی در قفل بود. مرد گفت: كلید این در را به من بدهید راهب ها كلید را

 به او دادند و او در را باز كرد. پشت در چوبی یك در سنگی بود . مرد

 درخواست كرد تا كلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها كلید را به

 او دادند و در سنگی را هم باز كرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت

سرخ قرار داشت.او بازهم درخواست كلید كرد .پشت آن در نیز در

 دیگری از جنس یاقوت كبود قرار داشت.و همینطور پشت هر دری در

دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.

در نهایت رئیس راهب ها گفت:این كلید آخرین در است. مرد كه از درهای

 بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت.او قفل در را باز كرد.

دستگیره را چرخاند و در را باز كرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد

كه منبع صدا چه بوده است متحیر شد

 

بقیه داستان در ادامه مطلب:



ادامه مطلب ...


سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, :: 1:41 ::  نويسنده : 2fan

    



صفحه قبل 1 صفحه بعد